img00001
من از پرتغال خارجی، توت فرنگی خارجی بدم می آآآآآآآآآآآآآآآآآآد! من میوه می خوام!

من فقط یه روزایی خودم رو می تونم قبول کنم! روزایی که خیلی خستم روزایی که جون کندم در طی روز، روزایی که این دردهای لعنتی زیادن روزایی که تا 2 صبح بیدارم و 4 صبح هم بیدار می شم! روزایی که توشون احساس مردن می کنم و از شدت خستگی توی طول روز دارم بی هوش می شم! اما…
روزایی که می تونم استراحت کنم و نرمال زندگی کنم، می تونم کتاب بخونم می رسم موهام رو فر بزنم و به صورت ماسک بزنم روزایی که می رسم ناهار بخورم روزایی که فیلم می بینم ، می رم ورزش روزایی که حتی کنار همه این کارا درس هم می خونم دوست ندارم …
من نیاز دائم دارم به خسته بودن این خسته بودن داغون بودن من رو مطمئن می کنه آخر روز، که یک کاری کردم که بیشتر از اون نمی تونستم انجام بدم .

عصر – بعد از کلاس – من و استادی که باهاش مدتی کار کردم!

استاد: من با شما یه لحظه کار دارم وایسید لطفا… من خیلی خوشحالم که با من درس دارید و تو این کلاس هستید… چه خبر ؟ چه کار می کنید؟ درس ها خوبه خانوم nm؟

من: بله ممنونم استاد منم خوشحالم با شما کلاس دارم.(توی دلم داره واسه کار جدید قند آب می شه!)

استاد: بله ممنون ، خانوم nm می شه پنجشنبه ساعت 8 به من یه زنگ بزنید؟ یاد آوری فوق العاده ساعت 8.30 رو بکنید!!!!!!!!!!

نگاه های چپ چپ من به استاد – آخه من منشی ام مگه؟

پنجشنبه راس ساعت 8

من: سلام استاد صبحتون بخیر، فرموده بودید خدمتتون تماس بگیرم بابت اینکه  کلاس 8.30 فراموشتون نشه!

استاد: بله من دانشگاه هستم! (پشت تلفن منفجر می شوند!!!!!!)

من: بله…خدانگهدار!

881-223

پنجره رو باز کردم دارم پورتال آموزشی که نوشتم رو دی باگ می کنم و فکر می کنم به اون دوتا برنامه ای که هنوز دست بهشون نزدم و اون 5 فصلی که نخوندم و شنبه ای که باید پروژه هام رو تحویل بدم و همش فکر می کنم که لابد تعطیلات خوبی بوده که یه هفتش سفر بوده و بقیش درس و فکر می کنم که چه خوبه 13 فروردین و 3 یا 2 یا حتی 1 فروردین واسه من فرقی نداره و شاید برسم بقیه پروژه هام رو بنویسم و همین که پنجره بازه و هوا اینقدر ملس و من بالاخره دارم این پروژه رو تموم می کنم خودش خوبه و اصلا هم مهم نیست که حوصله اون دانشگاه مزخرف با دانشجو ها و اساتید مزخرف رو ندارم و این اصلا مهم نیست که حوصله دوستای دانشگاه رو ندارم و دلم می خواد بتونم قایم شم و شنبه هیچ کدوم رو نبینم بسکه دوسشون ندارم ولی یکشنبه که دانشگاه نمی رم بالاخره می رم باشگاه اسمم رو می نویسم هر چند که پاهام درست دزمون نیست(توی فرودگاه بازم زمین خوردم و پام بدتره!) ولی با این 53 کیلو وزن خیلی مردنی شدم با اینکه وزنم رو دوست دارم باید قوی شم و از هفته بعدش کار و محیط جدید شاید بتونه واسم یه چالش خوبی باشه.

این جا همش دارم از درد و بدبختی می نویسم. دوباره مریضم داره جونم در می آد این بار چندم که روزهای عید اینقدر حالم بده دارم از دل درد و باقی قضایا می میرم… خدایا خواهش می کنم بسه من حوصله ندارم تازه فردا می خوایم بریم مسافرت این گیلبرت و منچستر هم حوصله ندارن خدایا خواهش می کنم بی خیال :((

دیروز روز خوبی نبود…از صبحش که پاشدم برم اسکی، الکی الکی کیف پولم رو که چیزی جز پول البته توش تبود گم کردم ولی کلی دپرس شدم. موقع اسکی هم رفتم توی پیست و خیلی ضایع بود حرکاتم و هی خورم زمین و یکی از بچه ها چون نمی تونستم بلند شم بغلم کرد به صورت بدجوری آخه نمی دونم چرا اینقدر بد وضعی داشتم دیروز فکر کنم به خاطر یخ زدن پیست بود 😦  بعدم خیلی بد برای n امین بار زمین خوردم کلی از درد نعره زدم از خدا پنهون نیست از شمام نباشه فکر کردم پام شکسته نمی تونم بگم چه قدر درد داشتم و یه ذره هم کولی بازی در آوردن که علی دودر بیاد کمکم کنه ببرتم:( اومد کمکم کرد و بلندم کرد پام رو مالش می داد و کفشم رو باز کرد برای اینکه کلی هم آدم دورمون جمع شده بود بهم گفت بهتره تحمل کنم و زیادبه رو خودم نیارم و هی سیییس سییس کرد کفشام و چوبام رو پام کرد و گفت بیای لای چوبای من که کنترلت کنم و به خاطر اینکه قدش هم از من بلند تر بود خودش رو خم کرد و نشست روی بدن من یه حالت بدی بود خداااااااااااااااااا:(( منم هم درد داشتم هم اونو دو دستی چسبیده بودم هم اینکه چون پیست یخ زده بود اونم کنترل کامل نداشت بعدم الان پام کلللللللللللللللللللللی کبود و ورم داره و درد می کنه و ار دردش نمی تونم بخوابم ولی راستش رو بگم اعتماد به نفسم ناک اوت شده و غرورم داغون گشته مخصوصا اینکه حس می کردم علی دودر دلش می خواد کلم رو بکنه هر چند که وظیفش بود و پول می گیره که نذاره این بلا سر من بیاد  و مشکل خودشه که من می خورم زمین ولی هر چی که من این حرفا رو به خودم می زنم بازم فایده نداره و احساس بدی دارم:((  به علاوه اینکه دم عیدی پام ناجور شده دیگه:(

یه عطسه کوچولو توی راه خونه توی یکی از این ون های سبز مزخرف 😦 یه رگ بین کتفم و پشتم گرفته و نمی تونم نفس بکشم از زور درد و این ها هم گلاب به روتون و تب شدم و افتادم و خلاصه که بد وضعیتیه! فکر کنم باید برم دکتر….:(

این روزها دلم واسه خود خودم تنگ شده… چقدر مجبوریم نقش بازی کنیم حتی اگه همیشه لاف «خودٍخود » بودن رو بزنیم و حتی اگه همیشه سعی کنیم، اما باز هم باید به چرخ بقیه چرخید اگه نچرخی اگه نچرخیم نابود می شی فرسوده می شی … می شی من که وقتی دارم همین جوری تو خیابون را می رم هم جا رو بارونی می بینم می شی من که دیگه این قسمت جوونی رو ندارم که سختم شدن آدما که سختم سده اجتماع … اما …اما هنوز که هنوزه می گم اگه نچرخیم خلاف این روزگار کی درست می شه چه جوری درست می شه؟ کی می شیم اونی که باید باشیم…. خدایا…

303031564_c10d28ac05

بالاخره امتحان ها تعطیل شد و من 2 روز فقط 2 روز تعطیل بودم و از فردا روز از نو روزی از نو! دیروز رفتم اسکی! چند دفعه بد خوردم زمین و الان زانوم ورم داره و کلا راه نمی تونم برم و بسکه تنبلم همه بدنم درد گرفته! کلا حاضرم یه عالمه پول بدم ولی این چوب ها رو یکی برام حمل و نقل کنه تا پیست وتو پیست! از کت و کول افتادم :دی و با اینکه زمین بدجوری خوردم و الان نسبتا چلاقم خیلی بهتر از اینه که مثل کوالا بچسبم به مربی هام مثل بر و بچ دیگه!